سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام دوستای خوب و نازنینم......

ممنونم که تنهام نمیزارید....

دوستان باید اعلام کنم که من نماینده افتخاری باشگاه پرواز هستم........

میخوام امروز چندتا جمله فلسفی براتون بگم......

اینم از آپ امروزم:

 

آرامم.....

مثل مزرعه ای که تمام محصولاتش را ملخ ها خورده اند...

دیگر نگران هیچ داسی نیستم....!

 

                 __________________

 

دردرا از هر طرف بخوانی درد است......

امان از درمان که عکسش نامرداست...

 

              ___________________

 

چه نقاش ماهریست فکروخیال....

وقتی دانه دانه موهایت را سفید میکند....!؟

 

                   _________________

 

قصه اصحاب کهف یک شوخیست.

اینجا یک روز بخوابی همه توراازیاد میبرند.....

 

             _______________________

 

نگذار دیگران نام تورا بدانند،همین زلال بیکران چشمانت برای پچ پچ هزار ساله آنها کافیست...!

 

                 __________________

 

مرد زندانی میخندد به زندانی بودن خویش!شاید به آزادی بودن من!

راستی کدام سوی میله ها زندان است؟

 

 

خب دوستان گلم،دیگه کافیه!

خوب بود؟

خوشتون اومد؟

چی میخواید دیگه براتون بزارم؟

جواب همه این سوالا رو تو نظرات ارزشمندتون برام بگید.......

بازم میگم:

نظر یادتون نره

 

 


+ چهارشنبه 90/10/28 11:36 صبح هانی | نظر

سلام به دوستان خوب خودم...

خوبید؟ازاینکه منو تنها نمیزارین خیلی خوشحالم و از همتون تشکر میکنم.......

دوستانی که تاحالا نمیدونستن از حالا بدونن که من عضو باشگاه پرواز(تلتکست)هستم و اینجا فرقش با اون اینه که همه پیامکا درج میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستش میخوام آپ کنم اما در حد یه داستان.....

آخه امتحانا شروع شده و....

خودتون میدونید دیگه....میخوام که درکم کنید......

ببخشید منو توی این یه ماه بازم میام و بهتون سر میزنم ولی فکرنکنم بتونم آپ کنم.....

اینم از آپ:

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !

 

 

 

دوستان خوبم شما که میاید سر میزنید چرا نظر نمیدین؟

بازم میگم:

          نظر یادتون نره


+ پنج شنبه 90/10/8 11:49 عصر هانی | نظر